خاطره هاي ايستگاه وسط

عليرضا طاهري عراقي

خاطره های ايستگاه وسط


عليرضا طاهری عراقی

روزگاری است اين روزها! گزارش های سری هواشناسی هم اين موضوع را تاييد کرده که چگالی هوا رو به افزايش است. هر روز وضعيت اضطراری اعلام می شود. ديگر کسی نمی داند گره ماشينهای به هم پيچيده را با کدام دندان بايد باز کرد. بعضی می گويند دندان عقل. اما معمولا دندان عقل آزار دهنده است و خيلی ها می کشند و می اندازند دور. گرچه مشکل کم آبی هم کم کم از مشکلات جدی می شود اما تمايل چندانی به بارش باران وجود ندارد، چون اين باران های اسيدی اگرچه غلظت شان هنوز خيلی زياد نيست اما کم ضرر هم نيستند. سابق بيشتر به فکر نمای آثار تاريخی بودند اما حالا بايد به فکر نمای آدم ها بود. اما راستش خيلی هم بد نيست. يک لحظه چشم هاتان را ببنديد و فکرش را بکنيد. ها؟ بله حق با شماست، نبنديد. فکرش را بکنيد. داريد می رويد سر قراری که با دوستتان گذاشته ايد و طبق معمول او دير کرده است. می نشينيد روی نيمکتی، پله ای، چيزی و کف دو دستتان را می زنيد زير چانه تان. ابرهای روی هم می غلتند. جلويتان سه چهار تا بچه دارند بستنی می خورند. يکی شان دوتا دارد و به نوبت ليس می زند اما يکی شان پسر بچه کوچکی است که بستنی ندارد و زل زده به بقيه. شايد خورده! اما بعيد است، بستنی های بقيه هنوز نصف هم نشده است. هيچکدام نگاهش هم نمی کنند.
"به منم می دين؟"
آن يکی که دو تا دارد می گويد: "برو اون جا توپ بازی کن."
يک توپ پلاستيکی کنار يک نيمکت افتاده. پسرک به دو می رود توپ را دو دستی برمی دارد می اندازد هوا و با پا محکم می زند زيرش. بعد می دود و توپ را که پشت سر هم می خورد زمين و هوا می رود، به زحمت می گيرد و بغل می کند و به دو برمی گردد.
"بازی کردم. حالا بهم می دين؟"
نگاهش هم نمی کنند. صدای ليس زدن ها و ملچ و ملوچشان بلند است.
"تو رو خدا، يه ليس."
پسرک همان طور که توپ را دو دستی نگه داشته می دود به طرف خانم محترم عينکی تقريبا فربهی که روی نيمکت نشسته يک بسته چيپس روی پاهايش گذاشته و کتاب می خواند و می خورد.
"مامان، بستنی." زن انگار نمی شنود. "مامان، بستنی."
" برو با بچه ها بازی کن."
"مامان بهم يه ليسم نمی دن."
"برو توپ بازی کن."
پسرک قهر می کند، توپ را می اندازد و می رود روی يک نيمکت دورتر می نشيند و چانه اش را به کف دستهايش تکيه می دهد. پاهايش در هوا تاب می خورند. در اين لحظه ناگهان در لايه های ذهن شما انگار کسی با بند دوم انگشت سوم دست راستش به يک در شيشه ای می زند و از آن پشت حالی تان می کند که نگاه کن، شما دو تا درست روبروی هم درست عين هم نشسته ايد. تقابل اجزای همسان در روابط انسانی باعث ايجاد پيوند و لحظه های دوست داشتنی می شود و ايجاد رابطه عاطفی ذهنی، احتمالا يک طرفه، با پسرکی که بستنی ندارد چيزی است که خيلی راحت در ذهن نضج می گيرد و چه بسا آدمی را ببرد ناگهان در عقربه هايی پشت شيشه مغازه ساعت فروشی، در هفت و ده و دوازده و چهار و نيم.

هر روز ساعت چهار و نيم می آمد، قفل ها را باز می کرد و کرکره را می داد بالا. بعد می رفت نئون پشت شيشه را روشن می کرد. آن وقت يک راست می رفت سر ميز و ذره بين را می زد به چشمش و شروع به کار می کرد و سرگرم چرخ دنده ها و فنرها می شد. از پشت ذره بين در پهنه صفحه ها فرو می رفت که بی پايان بود و در لايه های پيچاپيچ چرخ های هولناک قدم می زد و روی دنده های صيقلی پيچ ها يا سر می خورد و پايين می آمد و يا سعی می کرد چهار دست و پا بالا برود. و هميشه هم در گوشه ها و کنج های دور افتاده، مويرگ مسدود زمان را می يافت و بازش می کرد. گاهی می ديد بين دو ديوار آهنی موازی گير کرده است و قدم هايش را تند می کرد. ناگهان روشنايی کم می شد و رو به تاريکی می گذاشت و او می دويد و کم کم همه جا سياه می شد. بعد صدای تق تق کوک کردن ساعت می آمد و ديوارهای آهنی آرام آرام به هم نزديک می شدند. می دانست که فنرها را پادساعتگرد می پيچند و دست پليدی که کوک می کند ساعتگرد می چرخد. پس او هم بايد پادساعتگرد می دويد که از مرکز فنر دورتر شود. با آخرين سرعت می دويد اما عاقبت ديوارها می رسيدند به شانه هايش و او ديگر نمی دويد. همان جا در تاريکی می ايستاد و تکيه می داد و می ماند تا اين که سردی آهن را روی قفسه سينه اش حس می کرد و در آخرين لحظه چنان جيغ وحشتناکی می کشيد که ذره بين از چشمش می افتاد و می ديد که شب شده و او مثل هميشه يادش رفته چراغ ها را روشن کند. برای همين بود که هر کدام از آشنايان اگر دم دمای غروب از آن جا رد می شد می رفت و تو و يادش می انداخت که چراغ ها را روشن کند، و برای همين هم بود که نمره عينکش اين قدر بالا بود. زنش هر شب ساعت نه می آمد که ببردش خانه. می گفت: " اگر يک شب من نيايم تا صبح می ميری."

اما از ماه پيش ساعت چهار و نيم که می آمد پسرک هم آن جا بود. کليدها را از او می گرفت و قفل ها را باز می کرد و کرکره را با هم بالا می دادند. بعد او نئون را روشن می کرد و می نشست و پسر همان بيرون می ماند و ساعت ها را تماشا می کرد. يک ماه بود دست و دلش به کار نمی رفت. يک روزنامه برمی داشت و باز می کرد جلوی صورتش. نمی توانست کار کند. دستش می لرزيد اما نمی دانست چرا. روزهای اول حتی چند بار ذره بين هم زده بود اما نشد که نشد. ساعت يکی دو تا مشتری از دستش افتاده و خرد شده بود. بايد می رفت با پسرک صحبت می کرد ببيند چه می خواهد. اما هر چه به خودش فشار می آورد نمی توانست، انگار خجالت می کشيد، آن هم با اين موهای سفيد، شايد هم می ترسيد، نمی دانست. انگار چيزی در چشم هايش بود که از پشت شيشه رسوخ می کرد و هوای مغازه را تلخ و زهر آلود می کرد. بايد با او حرف می زد و می فرستاد پی کارش. يک ماه بود مشتری ها می آمدند و حرف می زدند، اعتراض می کردند، داد و هوار می کشيدند و می رفتند. بايد حرف می زد؛ همان موقع که کف دست هايش را می چسباند به شيشه بايد می رفت و می زد به شانه اش و از زير زبانش می کشيد بيرون.

هر روز دم غروب اشعه نارنجی آن در حس مرموز نگاه های پسر می تنيد و از شيشه مغازه، اول می تابيد روی ساعت بزرگ بی عقربه نانوا و منعکس می شد روی همه شيشه های گرد و مربع همه ساعت های گرد و مربع سرتاسر ديوار و در اين هجوم تشنج آميز نور، سايه پسرک که کف دست هايش را چسبانده بود به شيشه در هوا غوطه می خورد و رخنه می کرد در سرش و مثل يک کرم کوچک آرام در شيارهای مغزش می خزيد و گاز می زد و آهسته می جويد. روزنامه را برمی داشت و نفس زنان سرش را لای صفحه های آن مخفی می کرد و همان طور آن قدر می ماند که قطره های عرق از شقيقه هايش روی گونه هايش سر می خورد. ناگهان ياد چيزی می افتاد و بدون آن که سرش از پشت روزنامه بيرون بيايد صفحه هفت را که بخش ادبی بود باز می کرد و گوشه چپ پايين آن را می خواند:

تصوير آخر
غروب
يک دشت آفتابگردان
همه رو به شرق

ديروز دوبار يا شايد هم سه بار اين را خواند. بعد روزنامه را آرام آرام پايين آورد و نگاهی به پشت شيشه انداخت. روزنامه را گذاشت و قدم زنان رفت بيرون. خورشيد رفته بود و حالا سر و کله زنش پيدا می شد. رفت پشت شيشه و دست هايش را پشتش چفت کرد و ايستاد به تماشا. ساعت های مچی رنگ رنگ کنار هم دراز کشيده بودند و ساعت های ديواری از سر و کول هم بالا می فتند. اولين بار بود که ويترينش را از بيرون می ديد. چيزی حدود دويست عقربه کوچک و بزرگ پشت شيشه های کوچک و بزرگ، مثل چراغ های نئون که با چشمک های هوس انگيز آدم ها را به طرف در مغازه ها می کشند، جفت جفت دست به دست هم داده بودند و پا روی پا بند نمی شدند. هر کدام نشانه ای از دنيايی جدا، دنياهايی ناشناخته و پوشيده که تنها وجه مشترکشان سلطه قدرت بی چون و چرايی بود که همه را به يک طرف می چرخاند. دنياهای چرخان، دنياهای موازی، دنياهای ساعتگرد. درست مثل وقتی که سرش را روی پشتی صندلی چرمی توی ايوان تکيه می داد و ستاره ها را نگاه می کرد و اوهام هزاران دنيای کم نور و پر نور در سرش موج می زد. شايد هر کدام فقط شعاع نوری باشد که از بی کرانگی سرمدی روشن از روزنه ای می تابد و در اين هيچی بی پايان تاريک رخنه می کند. اما هر چه بود او ساعت هايش را دوست داشت.
"سلام."
"سلام. امروز چه قدر خوشگل شدی!"
"من خوشگل نشدم آقا، جناب عالی انگار چشم هاتان کار افتاده. آفتاب از کدام طرف در آمده که سرحالی؟ چه خبر شده امروز؟"
"هيچی."
"پسرک کی رفت؟"
"نمی دانم، من سرم توی روزنامه بود."
"چی کار داشتی می کردی؟"
" فکر می کردم، مهم نيست."
"شيشه ات حسابی برق می زند، دستمال کشيدی؟"
" نه، پسرک هر روز جای انگشت و دماغش را با آستينش پاک می کند و بعد می رود. يک ماه است شيشه شده آينه."
"بالاخره نمی خواهی کاری بکنی؟"
"چرا."
"می خواهی من بيايم ببينم چه می خواهد؟"

"نه."
"پس چی؟"
"فردا."
"فردا چی؟"
"می آورمش تو می نشانمش، به حرفش می آورم. چايی هم برايش می ريزم، اگر دوست داشته باشد."
" چه طور شد اين طور بی مقدمه؟"
" نمی دانم."
"می خواهی من هم بيايم؟"
"نه."
"اگر نيامد تو چی؟"
"ديگر بس است. فردا، فردا."

از همه خاطره هايی که می شد يادم بيايد، آن همه وقت، فقط دو سه چهار تا يادم آمد. آن هم چه جور ياد آمدنی! در واقع آن همه وقت هم نبود اما هر چه بود از آن دو سه چهار تا بيشتر بود. بايد صبر می کردم. خودم که نمی توانستم همين طور سرم را بياندازم پايين و راه بيافتم. يعنی راستش می توانستم اما راه را بلد نبودم. اولش را می شد از چند تا رهگذر پرسيد اما بعد راه خلوت می شد و همان نرسيده به سنگ ها و سروها آدم از ترس گم شدن مجبور می شد برگردد. برای همين هم بود که من اغلب منتظر می ماندم. ولی راستش اين که نه، اگر خودم هم می رفتم می توانستم پيدا کنم. دوست داشتم با هم برويم و در ضمن اين که او راه را هم درست و حسابی می دانست. يک چيز ديگر هم که دوست داشتم ايستگاه اتوبوس بود.

وقتی درهای اتوبوس باز شده بود گفتم حتما الان می پرد بيرون و به دو می آيد. وقتی درهای اتوبوس بسته شد گفتم حتما نمی آيد. ايستگاه خلوت بود. هميشه وقتی اتوبوس می رود ايستگاه خلوت است و من آن وقت ها که منتظر مينا می نشستم می گفتم کاش با همين رفته بودم. گاهی هم می گفتنم کاش اصلا نيامده بودم پايين. اما وقتی ديدمش آمدم پايين. توی ايستگاه نشسته بود و من پريدم پايين و رفتم کنارش نشستم. مسافران اتوبوس نگاهمان کردند و رفتند. وقتی می رفت قرار شد فردا دوباره بيايد اما دير آمد. از آن به بعد هر وقت قرار شد بيايد دير آمد و هر وقت قرار شد برويم، نيامد. وقتی می رفت گفتم: "اسم اين ايستگاه چيه؟"
گفت: "نمی دونی؟"
گفتم: "نه."
فردا وقتی آمد گفتم دير آمدی مينا. گفت اسمش مينا نيست. گفتم دير آمدی سيما و او گفت که اسمش سيما هم نيست. تقريبا دوازده سيزده دقيقه صرف بحث و مشاجره درباره اين موضوع شد. مينا دلش می خواست من اسم خودش را صدا کنم و او هم اسم خودم را. وقتی اسمم را پرسيد گفتم سينا يا نيما. گفتم: "چهار تا اسم هست که تو می توانی دو تا انتخاب کنی، يکی برای من يکی برای خودت. البته می شود تو برای خودت انتخاب کنی من برای خودم يا اين که تو برای من، من برای تو. من مينا دوست دارم ولی اگر دلت بخواهد سيما هم بد نيست، اما برای خودم هيچ فرقی نمی کند. اگر قرار شود خودم انتخاب کنم، اگر تو سيما بشوی من نيما می شوم، اگر تو مينا بشوی من سينا. ولی اصلا مهم نيست چون لطف کار اينجاست که غير از سينا و نيما، و سيما و مينا، هر چهار جفت اسم باقی مانده هم خيلی قشنگ است و هم خوش صدا و هم خوش ترکيب. سيما و سينا، نيما و سيما، نيما و مينا، مينا و سينا.
اتوبوس ها پشت سر هم گذشتند و وقتی مينا بلند شد گفت: "همان که گفتم، يا اسم خودم يا هيچی."
گفتم: "يا هيچی يا مينا."
بعد مينا قهر کرد و رفت و فردا هم نيامد. آن وقت ها مينا فکر می کرد اسمش خيلی قشنگ است.
همه اين چيزها با چيزهای ديگر همان چند دقيقه يادم آمد. خاطره ها مثل اتوبوس ها می آمدند و می رفتند. خاطره های پر، خاطره های خالی، خاطره هايی که پر می شدند و خاطره هايی که خالی می ماندند. خيلی وقت ها آدم هايی که از اتوبوس جا مانده اند آدم هايی را نگاه می کنند که با خاطره ها رفته اند. توی يک ايستگاه. مهم نيست کجا. جايی که بشود نشست. با آدم های صبح. با آدم های شب. فردا روز بهتری است. حداقل از امروز بهتر است. فردا آدم های جديد می آيند و آدم های کهنه می روند. از همان راه های قديمی. آدم های قديمی، راه های قديمی، آدم های جديد، راه های قديمی. جاده های جاويد، با مسافران پياده، تنها، با هم. با مسافری که کلاهش را دزديده اند. با مسافری که کلاه دزديده است. و اين مربوط به ديروز است، که نه امروزی بوده نه فردايی باشد. فقط يک دزد با کلاه در تاريکی ايستاده. يک دزد تنها در تاريکی، با يک کلاه که دو دستی روی سينه اش گذاشته. اين ها همه مربوط به ديروز است و مثل زنگ صدا می کند. مثل زنگ دری که اتصالی داشت و هر وقت در را باز می کردند کسی نبود و هر وقت کسی بود در را باز نمی کردند. حالا امروز است. لحظه ها يکی يکی گذشته می شوند. همه اتفاق ها پشت يک پرده ارغوانی می افتد. صدای دست زدن قطع می شود و پرده آرام آرام بالا می رود. پرده ارغوانی. پرده حادثه های غريب شهر های خط خطی، با ميزهای مثلثی و بچه های بی سرو صدا. با مثلث های بی قاعده نامساوی، آه و اشک و خنده. آن گاه پرده بالا می رود و فقط يک نفر است که ايستاده و گريه می کند. يک نفر با يک کلاه که دو دستی روی سينه اش گذاشته.
اين ها مربوط به امروز نيست. اين ها مربوط به روزهای متعددی است که می شد جايی نشست، مثلا يک ايستگاه. و البته بيشتر پس مانده خاطرات چند دقيقه بيشتر نيست. خاطره هايی که می آمدند و می رفتند، مثل مينا که گاهی نمی آمد و بعد می آمد.
مينا از دور با مينا از نزديک فرق دارد. اين را همان روزی فهميدم که يک پيرزن و پيرمرد آمدند توی ايستگاه و نشستند کنار من. زن عينک مرد را برداشت گرفت جلوی عينک خودش و نگاه کرد. مرد دست هايش را روی عصايش گذاشته بود. در گوش مينا گفتم: "اين خود خودشه."
نگاهی به آن ها انداخت و در گوشم گفت: "پيرمرده يا پيرزنه؟"
گفتم: "پيرزنه."
کمی در نيمرخ صورتشان دقيق شد و گفت: " نه بابا، اگر هم باشه پيرمرده شبيه تره."
گفتم: "پيرزنه بفهمی نفهمی دماغش کوفته ای تره، پيرمرده اصلا دماغش عقابيه."
گفت: "کجای دماغش عقابيه، خيلی هم کوفته ايه. تازه چه فرقی داره؟ کوفته ای و عقابی که توی عکس عين هم می افته."
گفتم: "چه طور فرق نداره؟ کوفته ای کجا عقابی کجا، توی عکس اصلا دماغ طرف داد می زنه که کوفته ايه."
گفت: "راست می گی؟ تا حالا دقت نکرده ام. بايد نگاه کنم." کيف پولش را که باز کرد عکس از زير طلق آبی پيدا بود. کنار عکس خودش گذاشته بود، هميشه همان جا می گذاشت. عکس من را ولی نمی گذاشت. زير طلق آبی که هيچ، لای درزها و جدارهای مخفی و تو در تو هم حاضر نبود جاسازی کند. عکس را از کنار عکس خودش کشيد بيرون و گذاشت کف دستش، درست مثل همان روزی که من عکسم را گذاشتم کف دستم و گفتم: "می خواهی بگذاری توی کيفت؟"
گفت: "نه."
گفتم: "چرا؟"
گفت: "نپرس."
من هم ديگر نپرسيدم. فقط دستم را کشيدم عقب و نشستيم به تماشای اتوبوس هايی که از جايی در می آمدند، از جلوی ما می گذشتند و فرو می رفتند. جايی که فرو می رفتند يادم نيست، جايی که در می آمدند هم يادم نيست. تنها صحنه ای که يادم می آيد اين است که مينا صدايم می کرد. گفتم: چيه؟"
"چرا اين طور زل زده ای به من؟ حواست کجاست؟"
گفتم: " مينا!"
گفت: "هان."
کف دستم را دراز کردم و گفتم: "عکست را می دهی به من؟"
گفت: "نه."
گفتم: "چرا؟"
گفت: "نپرس."
من هم ديگر نپرسيدم. فقط همان جا نشستيم و تند تند کف دست مينا را نگاه کرديم و صورت پيرمرد و پيرزن را. پيرمرد يک روزنامه زده بود زير بغل و نوک عصای چوبی کنده کاری شده اش بين دو کفش واکس زده طوری ميخ شده بود که انگار ديگر قرار نبود بلند شود. و اين اصلا چيز بدی نبود چون آن وقت ها که مينا نبود می توانستم با او حرف بزنم يا اين که همين طور نگاهش کنم يا روزنامه اش را بخوانم. به هر حال برای خالی نبودن ايستگاه خوب بود. پيرزن خيلی هم پير نبود. اگر عينک داشت ترجيح می دادم به جای پيرمرد بماند.
گفتم: "با عکس نصفه که نمی شه."
گفت: "چرا تو همه اش می گی نمی شه؟"
گفتم: "حالا اگه چشمش بود يه چيزی، ولی با دماغ نصفه و لب و چونه که نمی شه."
گفت: "خوب چه کار کنم. بيشتر از اين ندارم. تازه اگر زرنگی نکرده بودم همين نصفه هم سوخته بود و رفته بود."
گفتم: "خوب حالا کدامشان هست؟"
گفت: "هيچکدام، هر دو تا دماغشان مثل چماقه. باز هم کمکم می کنی دنبالش بگردم؟ من بايد پيداش کنم، حتی با همين عکس نصفه."
گفتم: "مينا!"
گفت: "چيه؟"
گفتم: "من دوست دارم تو وقتی بزرگ می شی شبيه اين پيرزنه بشی."
بعد مينا قهر کرد و رفت، و اتوبوس آمد و من تنها شدم.
ديگر چيز زيادی يادم نيامد. داشت غروب می شد. بلند شدم و تکيه دادم به تيرآهنی ايستگاه. خودم هم می توانستم بروم. يک دوچرخه سوار رد شد و آخرين خاطره هم يادم آمد. خاطره آخرين باری که مينا را ديده بودم. خيلی خوشحال بود. نشستيم و صحبت کرد و من گوش دادم. گفت که می خواهد بيايد با هم برويم و گفت که از وقتی من آمده ام، اين ايستگاه را خيلی دوست دارد. گفت اگر يک روز بيايد و من آن جا نباشم...بقيه اش را نگفت. گفت کاشکی من برادرش بودم.
گفتم: "مينا!"
گفت: "چيه؟"
گفتم: " تو مثل بوق ساعت پنجی."
بعد مينا قهر کرد و رفت.

از پنجره خانه های بلند، شهر پاييز زده پيداست. خيابان ها خلوتند و صدای کند و تکراری و منظم خش خش که از لای سنگ و کفش در می آيد با هاله خاموش نفس ها می آميزد و فضا را سنگين تر می کند. از پنجره خانه های بلند، نه ساحل دريا پيداست، نه کوه های گردن کشيده و نه سياهی جنگلی ژرف و بی انتها. اين جا از بالا مثل يک تکه کپک گرد است که به سرعت بزرگ می شود، و از بالاتر فقط يک نقطه سبز در دايره ای به شعاع بی نهايت است. اما از پايين، دورن لايه های متراکم بخار سبز، رديف ها و ستون های مکعب هاست. بين مکعب ها آن قدر شلوغ است که جز حرکت دست جمعی در جهتی ناگزير، امکان ندارد. هر گوشه و کنار چند نفر دست به يکی می کنند و به زور يک نفر را از شکاف مکعب ها هل می دهند تو، اما در داخل، همه چسبيده به هم ايستاده اند و، حتی آن هايی که در گوشه مکعب ها گير افتاده اند، با تمام توان زور می زنند که در را ببندند تا ديگر کسی به تعدادشان اضافه نشود. تک تک کسانی که هل می زنند هر لحظه امکان دارد که قربانی بعدی باشند و قفسه سينه شان لای درهای فولادی خرد شود و خون شان کف کفش های عابرين را نوچ کند.
بعضی ها که طناب و چنگک دارند اگر لباس بر تنشان باقی مانده باشد زير لباس مخفی می کنند و اگرنه، حلقه شده در دست شان نگه می دارند و دعا می کنند که در ازدحام و فشار تن ها کسی متوجه نشود. در يک موقعيت مناسب طناب را دست می گيرند و چنگک را پرت می کنند بالا و اگر آن قدر خوش اقبال باشند که به جايی گير کند با آخرين سرعت و توان خودشان را می کشند بالا. ناگهان جيغ مردم بلند می شود و مثل سگ های گرسنه هار طناب را می گيرند و تکان می دهند. از صدای جيغ، در مکعب های بالايی باز می شود و غير از افراد مکعب هشتم رديف دوم خيابان منتهی به ميدان بزرگ، که چاقو دارند، بقيه با دندان به جان طناب می افتند و شروع می کنند به جويدن. همه کسانی که می خواهند بالا بروند می افتند پايين و اگر مرد باشند تکه تکه اش می کنند و اگر زن باشند همان جا زير دست و پا له می شوند. به هر حال خون مرد ها و زن هايی که می خواهند بروند بالا کف کفش عابرين را نوچ می کند.
ابرها جلو می آيند. باران می آيد. باران اسيدی که برای آدم ها، نمای بناهای تاريخی و شاخه های درخت ها خيلی خطرناک است. اما خطر آن بيشتر از جنبه ديگری است. خطرش برای مرده هاست. يه سال ديگر که باران بيايد سنگ نوشته تمام قبرهای تنها قبرستان شهر پاک می شود، و اين يعنی که ديگر کسی قبر مادرش را پيدا نمی کند، و فقط يک مشت سنگ و درخت باقی می ماند و اين يعنی روح های سرگردان. اما تا يک سال ديگر هنوز خيلی مانده است و اتفاق های زيادی می تواند بيافتد، چه در شهر چه در اطراف شهر که در کوچه ها برگ ها دور خودشان می چرخند و می روند. و چه اتفاقی مهم تر از اين که خانم محترم عينکی تقريبا فربهی باچند بچه قد و نيم قد از يک عابر که يقه بارانی اش را بالا زده و دست در جيب هايش فرو کرده است، ساعت بپرسد. و عابر بگويد: "ساعتم خراب است، بيست سال است خراب است."
چيزی های مهم ديگری هم هست، اما مهم نيست. چيزهای مريی و نامريی. آدم های مهم مريی، آدم های مهم نامريی، آدم های نامهم مريی و آدم های نامهم نامريی. در هر گوشه و کنار با سايه های بی پژواک. چيزهای غريبی است در سايه های بی پژواک. اغلب تيره و مبهم، اغلب سياه. کم کم از دل سياهی لکه هايی پيدا می شود. صدا می آيد. لکه های رنگ، پررنگ تر می شوند و چيز هايی، هم برای گوش و هم چشم مشخص می شود. اين يک مرد است، ايستاده است در دل تاريکی. روی سينه اش چيزی است. ها! معلوم شد. اين يک مرد است که در تاريکی ايستاده و روی سينه اش دو دستی يک کلاه را نگه داشته است. دارد گريه می کند.
آخرين تصويری که از دل سياهی در می آيد هم چيز مهمی نيست، يک دختر که در ايستگاه اتوبوس نشسته است، تنهای تنها.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30194< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي